تولید یک عروسک جدید از سوی یک کمپانی ژاپنی که به هنگام واکسن زدن اشک از چشمانش می آید
دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت بلکه از تمام دنيا متنفربود و فقط يکنفر را دوست می داشت ،دلداده اش را. با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد » و چنين شد و آمد آن روزي که يک نفر پيدا شود و چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را و رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را. و نفرت از روانش رخت بر بست . دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش را : « بيا و با من عروسي کن وببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » از بخت بد، دلداده ی او هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: حاضر به ازدواج با او نيست . دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي...
تاریخ: پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:
دختر,
نابینا,
متنفر,
دلداده,
عروس,
حجله,
چشم,
اشک,
ازدواج,
بخت,
آسمان,
رودخانه,
درخت,
پرنده,
,