آنا یوردوموز مولی
مولی کندی ایله داها آرتخ تانیش اولاخ

دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت بلکه از تمام دنيا  متنفربود و فقط يکنفر را دوست می داشت ،دلداده اش را. با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد »  و چنين شد و  آمد آن روزي که يک نفر پيدا شود و چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را و رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را.  و نفرت از روانش رخت بر بست . دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش را : « بيا و با من عروسي کن وببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »  دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » از بخت بد، دلداده ی او  هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: حاضر به ازدواج با او نيست . دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي...




ارسال توسط یوسف کریمی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد