یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ
رو دوچرخه پا میزد،
رد شدش از دم باغ
پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید
نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید
یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ
وقتی جیک جیکو میکرد،
آب میکردش دل سنگ
آقایونی که عاشقن یا احتمالا ممکنه که بعدا عاشق بشن حتما این داستان را
کامل بخونن
ارسال توسط یوسف کریمی
آخرین مطالب