آنا یوردوموز مولی
مولی کندی ایله داها آرتخ تانیش اولاخ

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

                تو همانی که می اندیشی




تاریخ: چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:خروس,عقاب,تو همانی که می اندیشی,,
ارسال توسط یوسف کریمی

یه روزی آقـــای کـــلاغ،
یا به قول بعضیا جناب زاغ

رو دوچرخه پا می‌زد،
رد شدش از دم باغ




پای یک درخت رسید،
صدای خوبی شنید

نگاهی کرد به بالا،
صاحب صدا رو دید

یه قناری بود قشنگ،
بال و پر، پر آب و رنگ

وقتی جیک جیکو می‌کرد،
آب می‌کردش دل سنگ

آقایونی که عاشقن یا احتمالا ممکنه که بعدا عاشق بشن حتما این داستان را

کامل بخونن



ادامه مطلب...
ارسال توسط یوسف کریمی

       روباه مادر تازه بچه دار شده بود. سه تا توله خوشگل کوچولو که هميشه گرسنه بودند.

] روباه مادربراي شکار به مزرعه مي رفت و هر روز مرغ يا خروسي را شکار ميکرد. مزرعه دار که خيلي شاکي شده بود, براي روباه مادر تله گذاشت و شب هنگام که روباه براي شکار آمد دستش در تله آهني گير کرد و استخوان دستش شکست. درد آنقدر زياد بود که روباه از هوش رفت.

     صبح کشاورز که روباه راديد خوشحال شد ولي با اينکه دست روباه شکسته بود باز هم راضي نبود. يک دسته علوفه خشک آورد و به دم روباه بست . روباه به هوش آمده بود و نگاه بغض آلودي به کشاورز کرد. کشاورز بي رحم روباه را از تله در آورد و سپس کبريتش را برداشت و علوفه را آتش زد .

      روباه بيچاره که ترسيده بود با دست شکسته شروع به دويدن کرد و به هر سو مي رفت. کشاورز هم که دلش خنک شده بود قاه قاه مي خنديد که ناگهان متوجه شد روباه مادر به سمت انبار علوفه کشاورز رفت و در يک چشم به هم زدن تمام علوفه , خانه و مزرعه کشاورز را آتش فرا گرفت. 

      روباه خود رابه داخل حوض آبي که پشت انبار بود انداخت و آتش دمش خاموش شد ولي کشاورز گريه کنان بر سرش مي زد . بر خود نفرين مي فرستاد.
                                                              منبع: 
http://www.shortstory.ir




ارسال توسط یوسف کریمی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد