آنا یوردوموز مولی
مولی کندی ایله داها آرتخ تانیش اولاخ

Photo-0379.jpg

Photo-0440.jpg

Photo-0461.jpg

Photo-0453.jpg

Photo-0451.jpg

Photo-0444.jpg

Photo-0441.jpg

Photo-0439.jpg




تاریخ: سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:گل,مولی,مولو,,
ارسال توسط یوسف کریمی
مادر قدیم
 

گویند مرا چو زاد مادر  پستان به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره ی من  بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد  تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم  الفاظ نهاد و گفتن اموخت
لبخند نهاد بر لب من  بر غنچه ی گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست  تا هستم و هست دارمش دوست
(ایرج میرزا)
 
مادر جدید

 

گویند مرا چو زاد مادر  روی کاناپه لمیدن آموخت
شبها بر ماهواره تا صبح  بنشست و کلیپ دیدن آموخت
بر چهره سبوس و ماست مالید  تا شیوه ی خوشگلیدن آموخت
بنمود تتو دو ابروی خویش  تا رسم کمان کشیدن آموخت
هر ماه برفت نزد جراح  آیین چروک چیدن آموخت
دستم بگرفت و برد بازار  همواره طلا خریدن آموخت
با قوم خودش همیشه پیوند  از قوم شوهر بریدن آموخت
آسوده نشست و با اس ام اس  جکهای خفن چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز  از پیک مدد رسیدن آموخت
پای تلفن دو ساعت و نیم  گل گفتن و گل شنیدن آموخت
بابام چو آمد از سر کار  بیماری و قد خمیدن آموخت
 
 



ارسال توسط یوسف کریمی

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه بیان عشق می دانند. در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود !
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
پسر پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
او جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که "عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند و او قبل از اینکه حرکتی از همسرش سر بزند به اینکار اقدام کرد. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.





ارسال توسط یوسف کریمی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 31 صفحه بعد